نویسنده: برتراند راسل
مترجم: نجف دریابندری




 

با بررسی بدیهای وابسته به قدرت شاید گرفتن این نتیجه ی پرهیزکارانه امری طبیعی جلوه کند که بگوییم: بهترین شیوه ی زندگی آن است که از هرگونه تلاش برای تأثیرکردن در دیگران، خوب یا بد، صرف نظر کنیم. از زمان لائوتسه تاکنون این رأی، طرفداران خردمند و زبان آوری داشته است. بسیاری از عارفان و صلح جویان، و کسانی که در پی قدس و طهارت شخصی بوده اند و این را نه در فعالیت بلکه در نوعی حالت ذهنی تصور می کرده اند، به این رأی پایبند بوده اند. من نمی توانم با این مردمان موافقت کنم، هرچند اذعان دارم که وجود برخی از آنها بسیار مفید بوده است. ولی با آنکه آنها معتقد بوده اند که از قدرت دست شسته اند، فایده ی وجود آنها در این بوده است که فقط دست از صورتهای خاصی از قدرت شسته بودند؛ اگر مطلقاً دست از قدرت شسته بودند، نمی توانستند آرای خود را اعلام کنند، و فایده ای هم بر وجودشان مترتب نمی بود. آنها از قدرت اجبار دست شسته بودند، نه از قدرتی که بر پایه ی اقناع استوار باشد.
عشق به قدرت، در وسیع ترین معنای کلمه، یعنی میل به پدید آوردن آثار مورد نظر در جهان بیرونی، خواه انسانی باشد و خواه غیر انسانی. این میل یکی از اجزای اساسی طبیعت بشری است، و نزد مردمان پر جنب و جوش جزء بسیار بزرگ و بسیار مهمی است. هر میلی، اگر فوراً ارضا نشود، آرزوی برآورده شدن آن میل را به بار می آورد، و لذا به نوعی عشق به قدرت می انجامد. این نکته در مورد بهترین و بدترین امیال به یک اندازه صادق است. اگر شما همسایه ی خود را دوست بدارید، آرزو می کنید که قدرت خوشبخت ساختن او را داشته باشید. پس محکوم کردن هر نوع عشق به قدرت، یعنی محکوم کردن محبت به همسایه.
اما فرق بزرگی است میان آرزو داشتن قدرت به عنوان وسیله، و قدرت به عنوان هدف. کسی که قدرت را به عنوان وسیله می خواهد، در اصل خواهش دیگری دارد، و از آنجا به این آرزو می رسد که ای کاش می توانست آن را خواهش را برآورد. کسی که قدرت را به عنوان هدف می خواهد، منظور خود را بر پایه ی امکان دست یافتن به آن برمی گزیند. مثلاً در زمینه ی سیاست، یک نفر آرزو دارد که پاره ای کارها انجام بگیرد، و به این دلیل به امور اجتماعی کشانده می شود؛ اما شخص دیگری در هوای توفیق شخصی است، و هر راهی را که مساعد این منظور بنظر بیاید در پیش می گیرد.
سومین وسوسه ی مسیح در بیابان این تمایز را بیان می کند. شیطان از او می خواهد که در پای او سجده کند تا همه ی ملکوتهای زمینی را به او ببخشد؛ یعنی شیطان به مسیح قدرت دست یافتن به هدفهای خاصی را عرضه می کند، اما نه آن هدفهایی که مسیح در نظر دارد. این وسوسه ای است که کمابیش همه ی مردمان با آن روبه رو می شوند، گاه به شکل خام و خشن، و گاه به شکل بسیار ظریف و پوشیده. انسان ممکن است با آنکه سوسیالیست است، شغلی را در یک روزنامه ی محافظه کار بپذیرد؛ این شکلی است کمابیش خام و خشن. انسان ممکن است از برقرارشدن سوسیالیسم با وسایل مسالمت آمیز نومید گردد و کمونیست شود؛ منتها نه به این دلیل که گمان می کند آنچه می خواهد، از این راه بدست می آید؛ بلکه چون گمان می کند از این راه چیزی بدست می آید. به نظر او چنین می آید که طرفداری بی نتیجه از چیزی که می خواهد در قیاس با طرفداری با نتیجه از چیزی که نمی خواهد، بیهوده تر است. اما اگر خواهشهای او، به جز توفیق شخصی، پرزور و مشخص باشند، حس قدرت طلبی او ارضا نخواهد شد مگر وقتی که همان خواهشها ارضا شوند، و تغییردادن هدف برای رسیدن به توفیق به نظر او عین الحاد است و می توان آن را سجده کردن در پای شیطان نامید.
عشق به قدرت، برای آنکه مفید واقع شود، باید به هدفی سوای قدرت بستگی داشته باشد. منظور من این نیست که هیچ نوع عشق به قدرت برای خاطر قدرت نباید وجود داشته باشد؛ زیرا که در جریان کار و فعالیت این انگیزه نیز خواه ناخواه پدید می آید. منظورم این است که آرزوی رسیدن به یک هدف دیگر باید چنان قوی باشد که قدرت، اگر آن هدف را حاصل نکند، خاطر انسان را راضی نسازد.
کافی نیست که انسان هدفی به جز قدرت هم در نظر داشته باشد؛ لازم است که این هدف چنان باشد که، اگر حاصل شود، به ارضای خواهشهای دیگران نیز کمک کند. اگر شما قصد اکتشاف داشته باشید، یا قصد ابداع هنری، یا اختراع فلان ماشین کار، یا آشتی دادن گروههایی که تاکنون با یکدیگر دشمن بوده اند، هرگاه موفق شوید، توفیق شما ممکن است علاوه برخود شما اسباب رضایت خاطر دیگران را نیز فراهم سازد. این شرط دومی است که عشق به قدرت باید بجا بیاورد تا بتواند مفید واقع شود. عشق به قدرت باید وابسته باشد به غرضی که، به طور کلی، با خواهشهای مردمان دیگری که از حصول آن غرض متأثر می شوند، هماهنگی داشته باشد.
شرط سومی نیز هست که عبارت بندی آن قدری دشوار می نماید. وسایل حصول غرض نباید چنان باشد که آثار بدشان بر خوبی هدفی که دنبال می کنیم بچربد. سیرت هر فردی، و خواهشهای او، بر اثر کارهایی که می کند یا بر او واقع می شود، مدام در تغییر است. خشونت و بیداد، خشونت و بیداد ببار می آورد-هم در ستمگر و هم در ستمکش. شکست، اگر ناتمام باشد، خشم و کینه پدید می آورد، و اگر تمام باشد رکود و بی اعتنایی. پیروزی یا زور باعث بی رحمی و تحقیر شکست خوردگان می گردد، هرچند که انگیزه های اصلی جنگ، عالی بوده باشند. همه ی این ملاحظات، در عین حال که اثبات نمی کنند که هرگز هیچ هدف خوبی را به زور نمی توان بدست آورد، نشان می دهند که زور چیز بسیار خطرناکی است، و هرگاه مقدار زیادی فراهم گردد احتمال غالب این است که پیش از پایان کش مکش، دیگر نشانی از هدف خوب اصلی پدیدار نباشد.
اما وجود جوامع متمدن بدون مقداری زور امکان پذیر نیست، زیرا همیشه جنایتکاران و مردمان ضد اجتماعی وجود دارند که، اگر آنها را مهار نکنیم، بزودی جامعه را به هرج و مرج و توحش باز می گردانند. هرجا که بکار بردن زور امری ناگزیر باشد، باید آن را به دست مقام قانونی و برحسب اراده ی جامعه چنانکه در قانون جزا بیان شده است بکار بریم. اما این نکته دو اشکال دارد: نخست اینکه مهم ترین موارد کاربرد زور میان دولتها پیش می آید، زیرا که حکومت مشترکی میان آنها وجود ندارد و قانون یا مرجع داوری مؤثری هم بر آنها حاکم نیست؛ دوم اینکه تراکم زور در دست دولت آن را قادر می سازد که تا حدی بر باقی جامعه با جبر فرمانروایی کند.
عشق به قدرت نیز مانند شهوت انگیزه ی نیرومندی است و تأثیر آن بر کارها افرادی بیش از آن است که به نظر افراد باید باشد. بنابراین می توان چنین استدلال کرد که آن اخلاقی که بهترین نتایج را به بار می آورد اخلاقی است که خصومتش با عشق به قدرت بیش از آن است که عقل می تواند توجیه کند: از آنجا که مردمان خواه ناخواه در جهت عشق به قدرت معیارهای اخلاقی خود را نقض می کنند، پس می توان گفت که اگر این معیارها قدری شدید و غلیظ باشند، کارهای مردمان کمابیش درست خواهد بود. اما کسی که یک عقیده ی اخلاقی را تبلیغ می کند، مشکل به خود اجازه دهد که تحت تأثیر این گونه ملاحظات قرارگیرد؛ زیرا که اگر چنین اجازه ای به خود بدهد، باید برای خاطر فضیلت، آگاهانه دروغ بگوید. آفت موعظه گران و مربیان این است که تمایل به آموزندگی را بر حقیقت گویی ترجیح می دهند؛ و در دفاع نظری از این تمایل هرچه گفته شود، واقعیت این است که در عمل این تمایل بسیار زیان آور است. باید اعتراف کنیم که مردمان بر اثر عشق به قدرت بد رفتار کرده اند، و بد رفتار خواهند کرد؛ ولی به این دلیل نباید گفت که عشق به قدرت در اشکال و شرایطی که به نظر ما مفید یا دست کم بی ضرر است باز هم چیز نامطلوبی است.
اشکالی که عشق به قدرت ممکن است به خود بگیرد به طبیعت انسان و فرصتهای او و درجه ی مهارت او بستگی دارد. اما طبیعت انسان نیز به واسطه ی شرایط زندگی او شکل می گیرد. پس برای آنکه عشق به قدرت انسان در مجاری خاص جریان یابد، باید شرایط زندگی او را مساعد ساخت، فرصتهای لازم را در اختیار او گذاشت، و مهارت لازم را به او بخشید. در این بحث استعداد فطری از قلم افتاده است، و این استعداد، تا آنجا که می توان در آن دست برد، با روشهای اصلاح نژاد قابل پرورش است. اما از میان مردمان فقط درصد اندکی هستند که نمی توان آنها را با وسایلی که در بالا گفتیم به فعالیت مفیدی وادار کرد.
ابتدا شرایط مؤثر در طبیعت انسانی را در نظر می گیریم: سرچشمه ی تمایلات قساوت آمیز را معمولاً باید یا در ناملایمات دوران کودکی جست و جو کرد یا در تجارب زندگی، مانند جنگ داخلی که باعث می شود مردمان رنج و بدبختی و کشتار دیگران را به چشم ببینند. نبودن هیچ گونه راه گریز برای انرژی ایام نوجوانی هم ممکن است همین نتیجه را داشته باشد. من گمان می کنم که اگر مردمان از اوان کودکی آموزش و پرورش خردمندانه ای ببینند، شاهد صحنه های خشونت آمیز نباشند، و در پیداکردن کار به دردسر زیادی نیفتند، از میان آنها کمتر کسی به قساوت گرایش می یابد. اگر این شرایط فراهم باشد، عشق به قدرت نزد بیشتر مردمان، اگر مقدور باشد، به صورت مفید یا دست کم بی زیانی تجلی می کند.
مسأله ی فرصت دو جنبه ی مثبت و منفی دارد: مهم این است که فرصت و امکان در پیش گرفتن راه دزدی و راهزنی و دیکتاتوری وجود نداشته باشد، و از طرف دیگر راه کارهای بی زیان باز باشد. باید حکومت مقتدری وجود داشته باشد که از جنایت جلوگیری کند؛ و نظام اقتصادی خردمندانه ای برقرار باشد تا هم از اشکال قانونی دزدی جلوگیری کند و هم مشاغل دلپذیر برای قاطبه ی جوانان فراهم سازد. این کار در جامعه ای که رو به ثروت و رفاه دارد آسان تر از جامعه ای است که رو به فقر می رود. هیچ چیزی مانند افزایش ثروت تراز اخلاقی جامعه را فراتر نمی برد، و هیچ چیز مانند کاهش ثروت این تراز را فروتر نمی آورد. امروزه، خشونت اوضاع، از رود راین گرفته تا اقیانوس کبیر، تا حد زیادی ناشی از این است که بسیاری از مردمان از پدران خود تنگدست ترند.
اهمیت مهارت در اینکه عشق به قدرت چه صورتی پیدا می کند، بسیار زیاد است. از برخی اشکال جدید که بگذریم، ویرانگری چندان مهارتی لازم ندارد؛ و حال آنکه آبادانی نیازمند مهارت است، و عالی ترین اشکال سازندگی به مهارت بسیار نیاز دارد. بیشتر مردمانی که شکل دشواری از مهارت را آموخته باشند، از کاربرد مهارت خود لذت می برند، و این نوع کار را به کارهای آسان تر ترجیح می دهند. این بدان علت است که، اگر شرایط دیگر مساوی باشد، نوع دشوار مهارت عشق به قدرت را بیشتر ارضا می کند. مردی که آموخته باشد که چگونه از هواپیما بمب بر زمین بیندازد، این کار را به مشاغل پیش پا افتاده ای که در زمان صلح برای او فراهم می شود ترجیح می دهد؛ اما کسی که (مثلاً) مبارزه با تب زرد را آموخته باشد، این کار را به طراحی در اردوگاه جنگی ترجیح می دهد. جنگهای امروزی مستلزم مهارتهای فراوان است؛ و این باعث می شود که جنگ برای بسیاری از کارشناسان کار دلپذیری باشد. چه در زمان جنگ و چه در زمان صلح، مهارتهای علمی فراوانی مورد نیاز است؛ هیچ راهی وجود ندارد که یک عالم صلح دوست و مخالف جنگ اطمینان حاصل کند که اکتشافات یا اختراعات او در جنگ بعدی در راه ویرانگری بکار نرود. با این حال، به طور کلی، میان مهارتهایی که بیشتر در صلح مصرف دارند و مهارتهایی که بیشتر در جنگ مصرف دارند، تمایزی وجود دارد. تا آنجا که چنین تمایزی وجود دارد، اگر مهارت انسان از نوع نخستین باشد، تمایل او به طرف صلح خواهد بود و اگر مهارت او از نوع دوم باشد، تمایل او به طرف جنگ خواهد بود. از این راهها است که آموزش فنی در تعیین اشکال عشق به قدرت بسیار مؤثر واقع می شود.
اینکه می گویند اجبار یک چیز است و اقناع چیز دیگر، کاملاً درست نیست. بسیاری از اشکال اقناع-حتی آنهایی که مورد تأیید همگان است-در واقع نوعی اجبار است. کارهایی را که ما با کودکان می کنیم در نظر بگیرید. ما به کودکان نمی گوییم: «پاره ای از مردمان گمان می کنند که زمین گرد است و پاره ای گمان می کنند مسطح است؛ وقتی که شما بزرگ شدید، اگر مایل باشید می توانید دلایل مسأله را بررسی کنید و به هر نتیجه ای که می خواهید برسید.» به جای این، ما می گوییم: «زمین گرد است.» وقتی که کودکان به سنی می رسند که می توانند دلایل را بررسی کنند، تبلیغات ما ذهن آنها را بسته است، و «انجمن طرفداران مسطح بودن زمین» صدایش به جایی نمی رسد. همین نکته در مورد آن دستورهای اخلاقی که به نظر ما اهمیت دارد نیز صادق است-مانند اینکه: «انگشت توی بینی تان نکنید»، یا «نخود سبز را با کارد به دهن نگذارید.» تا آنجا که من می دانم، خوردن نخود سبز با کارد ممکن است دلایل بسیار خوبی هم داشته باشد، اما چون در کودکی مرا اقناع کرده اند که این کار بد است، به هیچ روی قادر به درک این دلایل نیستم.
اخلاق قدرت به این معنی نیست که برخی از انواع قدرت را مشروع بشناسیم و برخی انواع دیگر را نامشروع. چنانکه دیدیم، همه ی ما در موارد خاصی نوعی از اقناع را تأیید می کنیم که در واقع چیزی جز بکاربردن زور نیست. کمابیش همه ی مردمان در شرایطی که به آسانی قابل تصور است، خشونت جسمانی و حتی کشتن را تأیید می کنند. فرض می کنیم که شما درست موقع آتش کردن فتیله ی بمب بالای سر گای فوکس(1) می رسیدید، و فرض می کنیم که فقط با تیرزدن به او می توانستید جلو فاجعه را بگیرید؛ حتی غالب مخالفان خشونت می پذیرند که تیرزدن به او کار درستی می بود. بحث درباره ی این مسأله بر پایه ی اصول کلی و انتزاعی که برخی از کارها را تمجید و برخی دیگر از کارها را تقبیح می کنند، بیهوده است؛ درباره ی کاربرد قدرت باید بر پایه ی آثار آن داوری کرد؛ بنابراین باید نخست در این باره تصمیم بگیریم که می خواهیم چه آثاری بر قدرت مترتب باشد.
من شخصاً معتقدم که آنچه خوب است یا بد است در وجود افراد است، نه در وهله ی اول در وجود جامعه. برخی از فلسفه ها که می توان آنها را در دفاع از حکومت بکار برد-به ویژه فلسفه ی هگل-کیفیات اخلاقی را به جامعه از حیث جامعه بودن نسبت می دهند. بدین ترتیب حکومت ممکن است شایان تحسین باشد، در حالی که شهروندان بدبخت و بیچاره اند. به نظر من این گونه فلسفه ها حیله هایی است برای توجیه امتیازات صاحبان قدرت، و نظر سیاسی ما هرچه باشد، هیچ دلیلی برای اخلاق غیردموکراتیک وجود ندارد. منظورم از اخلاق غیردموکراتیک اخلاقی است که پاره ای از افراد بشر را جدا می سازد و می گوید: «اینها باید از چیزهای خوب برخوردار باشند، و باقی باید خدمت اینهارا بکنند.» من این گونه اخلاق را در هر صورت رد می کنم، ولی عیب این اخلاق این است که خود را رد می کند؛ زیرا بسیار بعید است که «زبرمردان» بتوانند از آن زندگی که نظریه پردازان اشرافی برایشان تصور می کنند در عمل برخوردار شوند.
برخی از موضوعهای تمایل انسانی چنان اند که منطقاً می توانند مورد استفاده ی همگان واقع شوند؛ اما برخی دیگر، به حکم ماهیت خود، منحصر به بخشی از جامعه خواهند بود. با اندکی همکاری عقلانی، همه می توانند زندگی نسبتاً مرفهی داشته باشند؛ اما لذت ثروتمندتر بودن از همسایگان برای همه امکان پذیر نیست. شاید زمانی برسد که همه ی افراد جامعه کمابیش هوشمند باشند؛ ولی امتیاز داشتن هوش استثنایی برای همه میسر نیست. و بر همین قیاس.
همکاری اجتماعی در مورد نعمتهایی که استعداد عمومیت داشته باشند امکان پذیر است-مانند رفاه مادی، سلامت، هوش، و هر نوعی از خوشبختی که مستلزم برتری از دیگران نباشد. اما آن نوع خوشبختی که از پیروزی در رقابت با دیگران ناشی می شود نمی تواند عمومیت یابد. خوشبختی نوع اول با احساسات دوستانه حاصل می شود، نوع دوم (و بدبختی ملازم با آن) با احساسات غیر دوستانه همراه است. احساس غیردوستانه ممکن است جست و جوی عاقلانه ی خوشبختی را یکسره مهار کند. امروزه این مشکل در مورد روابط اقتصادی کشورها وجود دارد. اگر جمعیتی داشته باشیم که احساس دوستانه بر آن غالب باشد، میان منافع افراد یا گروه های گوناگون برخوردی پیش نمی آید، برخوردهایی که اکنون پیش می آید نتیجه ی احساسات غیردوستانه است، و این برخوردها به نوبت خود آن احساسات را تشدید می کنند. انگلستان و اسکاتلند چند قرن با یکدیگر جنگیدند؛ سرانجام به واسطه ی اتفاقی در وراثت سلطنت، یک پادشاه بر هر دو سرزمین حاکم شد و جنگ به پایان رسید. در نتیجه همه خوشحال تر شدند-حتی دکتر جانسون، که بدون شک از شوخیهای خود بیشتر از پیروزی در جنگ لذت می برد.
اکنون می توانیم درباره ی اخلاق قدرت به برخی نتایج برسیم.
هدف نهایی کسانی که قدرت دارند (و همه ی ما اندکی قدرت داریم) باید افزایش همکاری اجتماعی باشد، نه در یک گروه از مردم بر ضد دیگری، بلکه در همه ی نژاد بشر. بزرگ ترین مانع در راه این هدف امروزه وجود احساسات غیردوستانه و تمایل به برتری است. این گونه احساسات را می توان یا مستقیماً به واسطه ی دیانت و اخلاق کاهش داد، یا به طور غیرمستقیم با از میان بردن شرایط سیاسی و اقتصادی خاصی که اکنون آتش آن احساسات را دامن می زنند-بویژه رقابت بر سر قدرت میان دولتها، و رقابت وابسته به آن میان صنایع ملی بزرگ. هر دو شیوه مورد نیاز است: یکی جای دیگری را نمی گیرد، بلکه هر دو مکمل یکدیگرند.
جنگ جهانی اول ودیکتاتوریهای ناشی از آن باعث شده است که بسیاری از مردمان در ارزیابی همه ی اشکال قدرت به جز قدرت نظامی دست پایین را بگیرند. این دید، کوته بینانه و غیرتاریخی است. اگر قرار باشد من چهارتن را برگزینم که بیش از دیگران قدرت داشته اند، از بودا و مسیح و فیثاغورس و گالیله نام خواهم برد. هیچ کدام آنها از پشتیبانی حکومت برخوردار نبودند، مگر وقتی که عقایدشان گسترش فراوان یافته بود. هیچ کدام در زمان حیات خود توفیق فراوانی بدست نیاوردند. هرگاه قدرت هدف نخستین آنها بود، هیچ کدام در زندگی نوع بشر تا این اندازه تأثیر نمی کردند. هیچ کدام آنها در پی آن نوع قدرتی که دیگران را به بند می کشد نبودند، بلکه در پی قدرتی بودند که مردمان را آزاد می سازد-در مورد دو نفر اول با آموختن اینکه چگونه می توان بر تمایلات ستیزه خیز چیره شد، و لذا چگونه می توان بردگی و اسارت را شکست داد؛ و در مورد دو نفر دوم با نشان دادن راههای در اختیار گرفتن نیروهای طبیعت. در نهایت امر، با زور نمی توان بر مردمان حکومت کرد، بلکه حکومت بر مردمان با حکمت کسانی میسر است که به تمایلات مشترک نوع بشر توسل می جویند-تمایل به خوشبختی، به آرامش درونی و بیرونی، به شناختن جهانی که ما، بدون اختیارِ خویش، باید در آن زندگی کنیم.

پی‌نوشت‌:

1. Guy Fawkes (1570-1606) تروریست انگلیسی که در سال 1605 قصد داشت پارلمان انگلستان را منفجر کند، ولی دستگیر و اعدام شد.-م.

منبع مقاله: راسل، برتراند؛ (1367)، قدرت، ترجمه: نجف دریابندری، تهران: خوارزمی، چاپ پنجم.